ـ " تو نمی فهمی." ـ" دیوونه شدی، رضا. به خدا دیوونه شدی. مشاعرتو از دست دادی. خب یه اتفاقی افتاد. آره، قبول دارم. سخت بود ولی برادر من، گذشت باید بگذری" رضا، سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد و زیر لب تکرار کرد:" تو نمی فهمی." چرخ دستی شبکه دار فلزی را بین راهروهای رنگین موادغذایی گاه هدایت کرد و نگاهش روی برچسب های قیمت در حرکت بود. به قسمت غذاهای کنسروی که رسید، مکثی کرد و بی توجه به مسئول راهرو که به سبد ش خیره شده بود، تمام موادغذایی و بهداشتی را بیرون آورد و چید کنار قفسه ها. نگاه خیره ی مسئول راهرو بین دستانش و اجناس تلمبار شده در نوسان بود. چشمانش را تنگ کرد و به سمت قفسه ی کوچکی که برچسب ( غذای حیوانات ) داشت خیز برداشت و با ولع قوطی ها را ریخت داخل سبد. مطرود نویسنده: بهاره ارشد ریاحی
داستان کوتاه مسئول راهرو منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هرآنچه برای یادگیری، پیشرفت و موفقیت نیاز دارید - چطور پارسارنت | اجاره خودرو Nahadab دانلود اهنگ حقه های فوتوشاپ hooshemalidariran طرح تابستان Hanya kataku saja